استیصال....
سلام نبات مامان.... در ناامیدانه حال ممکن برات مینویسم.... یک ماه و چند روز به عروسیمون مونده....یعنی مونده بود..... بابات برای اینکه برادرهاش نمیتونستن از ترکیه بیان میخاست تاریخ رو عوض کنه......دعوا شد....ناجووور.......دوتامون داغوونیم.....من موندم و عروسی که بهم خورده ، من موندم و بابات که غرورشو شکستن ، من موندم و پشت کردن خونوادم بهم....روم نمیشه تو چشمای بابات نگاه کنم...خیلی بد کردم بهش....نمیدونم چجوری جبران کنم....انقدر این چند روز رو گریه کردم که چشمام گود افتاده، صورتم زشت و بی روح شده.....اگه منو میدیدی شاید میترسیدی از اینهمه زشتی..... بابات همیشه بهم میگه تو قشنگ منی؟ این بار گفتم نه....گفت ق...