ببین بعد یک عمر پرپر زدن چه جای بدی عاشق هم شدیم
در حالیکه همه شور و شوق عقد من و آقا مصطفی ی قصه رو دارن ، درحالیکه یکی تو فکره لباس چی بپوشه یکی تو فکره رقص یاد بگیره ، درحالیکه عمه م روزی صدتا عکس لباس و آرایشگاه و سفره عقد میفرسته، من دارم به این یقین میرسم که با اوضاع پیش رو نمیتونیم جشن عقد بگیریم .....نمیتونیم و این نتونستنه شاید تا اخر عمر تو دلم بمونه...متأسفانه یا خوشبختانه این چیزا برا دخترا مهمه چون اتفاقیه که فقط یه بار میفته و خاطره ش تا همیشه میمونه.....من به این حتی فکر میکنم که شاید اگه هر آدم دیگه ای جای آقا مصطفی ی قصه بود انقدر برام مهم نبود ولی من واسه خودمون کلی آرزوی قشنگ دارم ، دلم نمیخاد اونهمه خشک و خالی و غریبانه ما رو بنام هم بزنن دلم نمیخاد خاله ها ...