وبلاگ دلیارم❤وبلاگ دلیارم❤، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره
پیوند عشق من و یار دلمپیوند عشق من و یار دلم، تا این لحظه: 2 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

دلیارم❤

شروع قصه ی ما💕

1400/1/16 0:46
84 بازدید
اشتراک گذاری

اگه یه روز از ما بپرسی چجوری باهم آشنا شدیم ، باید بهت بگم سالها پیش وقتی جفت مون خیلی کوچیک بودیم ، خونواده هامون  باهم دوست بودن، باباهای ما دوست و همکلاسی بودن ...

همه میگن بابات کوچیک بوده خییلی شیطون بوده اگه تو بهش بری فکر کنم  کارمون ساخته ست ولی الآن انقد آروم و متینه که من خوشحال ترین دختر دنیام که تو و من انقد خوش شانسیم که همچنین مردی رو توی زندگیمون قراره داشته باشیم.‌‌‌..

اون وقتا که خیلی کوچیک بودیم یه روزی برای آخرین بار همو دیدیم، روزی که قطعا هیچ کدوم مون یادمون نیست ....من کمتر از دوسال داشتم و بابات چهارسال..من کلا هیچ تصویری از اون روزها توی ذهنم نیست  ولی دوست دارم یه روز از بابات بپرسم از بچگی من چیزی یادش هست یا نه....اما جفت مون هنوز خیلی خجالتیم 

خلاصه که سالها گذشت ،بعد از اینکه باباهامون درس شون تموم شد ، از بندر برگشتن، ما توی دوتا شهر مختلف بزرگ شدیم و هیچوقت همو ندیدیم....

یادمه که آخرین جمعه ی شهریور ۹۹ بود که توی راه برگشت از تهران بودیم و خیلی بی مقدمه گوشی بابام زنگ خورد و گفتن توی راهن و دو ساعت دیگه میرسن و میخان بیان خواستگاری......خیلی هم بی مقدمه نبود ، یکی دوماه قبلش هم اومده بودن خونه مون اما ما به ذهنمونم نرسیده بود چی تو سرشونه....اما تا اینجا هم من هنوز نه حتی حس کرده بودم داستان از چه قراره نه باباتو دیده بودم....

تا اونجا گفتم که ما  توی راه بودیم ، من اونقد کپ کرده بودم که شالمو انداختم تو صورتم و تموم راه چشامو بستم...قسمت این بود که اون روز جور نشه و حالا که فکرشو میکنم میبینم خدا بهترین مدیر برنامه ست ، اون زمان من اصلا آمادگی شو نداشتم و مطمئم اونقد لجبازی میکردم که همه معادلات دنیا و سرنوشت و بهم میزدم.....

پاییز گذشت ، زمستون گذشت ، و من تمام این مدت خییلی فکر کردم ، سر خواستگارای دیگه ی این مدت همش بهونه میاوردم ،زیاد  لجبازی میکردم ، خسته و کلافه بودم حالم از همه زنهایی که میومدن جلو چشمم مینشستن و زل میزدن تو چشام بهم میخورد ،

توی این مدت چند بار مامانش تماس میگرفت که وقتی شرایط بهتر شد میان ، هم اوضاع کرونا و قرنطینه شهرها هم امتحان بابات که آبان بود و بخاطر کرونا افتاد توی اسفند....‌اما خدا ما رو توی سرنوشت هم نوشته بود  با همه ی مشکلاتی که بود ما توی قسمت زندگی هم بودیم ....یک جایی خونده بودم روح هایی که متعلق به همن راهی برای برگشتن ب هم پیدا میکنن.....عید امسال که اومده بودن شهر ما ، قضیه اومدن به خواستگاری داشت واقعنی  جدی میشد،  من پر از دلشوره و اضطراب بودم....اولین روز خواستگاری ما شب نیمه شعبان بود ، هشتم فروردین سال دو صفر....و اولین باری که دیدمش از پشت پنجره اتاقم بود....چفت در که بلز شد من پشت پنجره قایم شدم و یواشکی گوشه پردا رو کنار زدم و کاملا  به حیاط دید داشتم....نگاهش توی گل هایی که توط دستش بود گم شده بود ، اصلا شبیه تصوراتم نبود ، من انتظار یه بچه پر روی مغرور از دماغ فیل افتاده رو داشتم ولی صد و هشتاد درجه با تصوراتم فرق داشت در نگاه اول که همون دید زدن از پنجره اتاقم بود کپ کرده بودم....‌

نمیتونم بگم اون لحظه چقدر زیاد استرس داشتم چون در وصف نمیگنجه ، یه پرانول از همونایی که از قبل لای کتاب قایم کرده بودم خوردم و لباسهامو پوشیدم من اون روز آبی پوشیده بودم اونم همینطور ....

همه چی بصورت سنتی برگزار شد ، من توی اتاقم آماده شدم تا مامانم اومد صدام زد و رفتم پایین.....چند دقیقه نشستم و برگشتم توی اتاقم ....مانتو و شالمو یکی یه طرف انداختم و خودمو پرت کردم روی تخت....فقط منتظر بودم برن که خودمو به دستشویی برسونم اما  نه تنها خبری از رفتن نبود که یهو مامانم اومد تو اتاق و گفت بیا برو میخاد باهات صحبت کنه....و من میتونم بگم آمادگیم توی اون لحظه صفر صفر بود اما مجبور بودمو توی عمل انجام شده قرار گرفته بودم..‌..خیلی سعی کردم آروم باشم و مسلط به خودم، نمیدونم که چقد موفق بودم..ما رفتیم توی هال نشستیم اولش قرار بود فقط موضوع مشخص کنیمو بعدا صحبت کنیم اما فکر کنم دوسه ساعتی شد که حرف زدیم.....دو روز بعد که دهم فروردین میشد برای بار دوم وارد مذاکره شدیم و سیزدهم فروردین برای سومین بار....چهاردهم فروردین که روز واقعا عجیب و غریبی بود برای من ، یه اتفاقایی افتاد که فقط تو فیلما میفته  ،  صبح ما رو بردن آزمایش ، آزمایش خون دادیم برای بررسی خون و تیرویید و قند و اینجور چیزا ....و عصر همون روز باباهامون وارد مذاکره شدن و به قول قدیمیا شیرینی خورده هم شدیم و با انگشتری که دستم انداختن نشون شده هم شدیم.....امروز ، ۱۵ فروردین ، جواب آزمایش هامون اومد و خداروشکر جفت مون هیچ مشکلی نداشتیم‌‌....بعدش بابای آیندت برای اولین بار به مامان آیندت پیام داد و قرار شد فردا برای اولین بار بیرون بریم.....

قصه ی ما اینجوری شروع شد💕

پسندها (1)

نظرات (2)

مامان فاطمهمامان فاطمه
16 فروردین 00 19:10
عزیزم مبارکه...برام یه سوال پیش اومد اخه من وبتونو دنبال میکنم... ازدواج مجدد کردین؟🥰
مامان آینده ات
پاسخ
مرسی عزیزم نه تا حالا ازدواج نکرده م .
 
مامان فاطمهمامان فاطمه
17 فروردین 00 6:56
فکر میکردم منتظر نی نی هستین...🤭از پستاتون اینطور ب نظر میرسید...ان شاءالله خوشبخت باشی عزیزم
مامان آینده ات
پاسخ
من همیشه توی آرزوهام  مامان دختر کوچولویی بودم ک با اتفاقایی که تو زندگیم افتاد فکر میکردم خدا هیچ وقت بهم نمیدتش ، ولی از پنج شش سال پیش که شروع کردم به نوشتن این وبلاگ ، همیشه قصه های زندگیمو یه جوری نوشتم انگار که دارم برای دختری که هیچ وقت قرار نیست داشته باشمش تعریف میکنم ....
خیلی ممنونم از دعای قشنگ تون...💕🌸
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دلیارم❤ می باشد