روزای پیچیده ی ما
و منی که هنوزم دلم برای اینجا بودنهام و نوشتن واسه تویی که ندارم تنگ میشه
من اومدم تهران تا کارای دفاعمو انجام بدم اما نشد که دفاع کنمو تموم شه بره
میمونه برا ترم بعد
اما من به بابات گفتم گور بابای همشون
گور بابای همه اونایی که اذیت میکنن و نمیزارن دفاع کنم، من میخام یه بچه برا خودم بیارم......
تصمیمو گرفتم مامان. میخام مامانت بشم اگه خدا بخاد و مشکل جدیدی جلو راهمون نباشه........
اینروزا من و بابات از هم خیلی دوریم
من تهران ، اون بوشهر.....
نمیدونم دلهامون ولی چقدر به هم دور یا نزدیکن.....
تو ظاهر مهر و محبت بابات کم شده ولی تو عمل همون مصطفی دلسوز و مهربونه......
نمیدونم...... دلم میخاد بدونم چقدر دلتنگ منه ؟ شاید نهایت ۴۰ ۵۰ درصد
شاید اصلا بدون من زندگی بیشتر می چسبه بهش.....نمیدونم تو دلش چی میگذره اما همش احساس میکنم دوستم نداره......
روزهامون سخت و پیچیده ست مامانی ، دعا کن برگردیم پیش هم.....
هم خودمون
هم قلب هامون❤