علمدار نیامد....
یه روزی تعریف میکنم برات
از روزی که صبح جمعه بود..صبح جمعه ای که چشم باز کردیم و وحشت دنیامونو پر کرد...شب قبلش وقتی ما خواب بودیم سردارمون و شهید کردن.....بزرگ مردی رو که تموم نفس هامون،تموم آرامش وامنیت مون رو مدیونش بودیم.....کسی که مثه کوه پناه ایران بود......بین مردم معروف بود به سردار دلها.....
حالا ایران صحرای کربلایی بود که علمدارش نیومده بود......ایرانی که به یکباره یتیم شده بود.....
برای من ، که نه جنگی دیده بودم ،نه هیچ شبی رو با ترس بمب و موشک گذرانده بودم ، نه صبح بعد از شهادت جوانمردی رو دیده بودم ، خیلی سنگین بود.......ته دلم همیشه قرص بود به امنیتی که با وجود سردارها همیشگی بود.......
یه روزی همه این حرفها رو تعریف میکنم برات.......
کاشکی کاشکی کاشکی تو زندگیم داشتمت و قوت قلبم میشد همین که بتونم برات بخونم توی گهواره چوبی پسری هست هنوز........
بین خودمون باشه .....به خدا گفتم من دلم دختر میخاد ولی اگه خواستی پسر بدی، پسری بده که سرباز امام زمان باشه...