وبلاگ دلیارم❤وبلاگ دلیارم❤، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره
پیوند عشق من و یار دلمپیوند عشق من و یار دلم، تا این لحظه: 2 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

دلیارم❤

بدون عنوان

1399/3/21 1:41
93 بازدید
اشتراک گذاری

برای تو مینویسم

برای تویی که دختر من میشی یه روزی

برای تویی که طبق محاسباتم ، یا شایدم تخیلات ، و بلکه هم طبق توهماتم! الان باید دو سه ساله بودی و من تو این لحظه باید تنها دغدغم این بود که برا خوابوندنت نقشه بکشم....تو هم تو اون مغز فسقلت  برا پیچوندن من نقشه میکشیدی و توی تخیلاتت فکر میکردی میتونی از دستم در بری و تا صبح به ملق بازی و شادی و آوازت ادامه بدی.....

شاید وقتی حرفهایی رو که برات نوشتم بخونی ، بگی عجب مامان دیوونه ای دارم! مامانی که هزااااران روز قبل از زمینی شدنت از تو و خودش و آرزوی داشتنت برات حرف زده، و اون حرفها رو توی صندوقچه ای نگه داشته دیوونه س دیگه!  ......

راستشو بخای فکر نمیکردم نبودنت اینقدر به درازا بکشه....وقتی نوشتن براتو شروع کرده بودم پر بودم از امید و آرزوهایی که فکر میکردم خیلی زودتر از اونچه فکرشو بکنم به حقیقت پیوند میخوره....حرفام مزه ی شور و عشق و اشتیاق میداد....مزه ای شبیه بستنی کاکائویی  با سس شکلات! 

همیشه اونطوری نمیشه که ما فکرشو می کنیم......حالا که چیزی حدود پنج سال از اون روزا میگذره، فکر میکنم شاید هیچ وقت جایی تو حقیقت زندگیم نداشته باشی..شاید آرزوی بغل کردنت، آرزوی آب و دون دادنت،  تو بغلم خوابوندنت ، روی تاب هل دادنت و خیلی چیزای دیگه تو دلم بمونه.....

اما نوشتن حرفام براتو ادامه میدم،حتی اگه هیچ وقت پا به دنیای من نزاری.....وقتی سالها میگذره، خودمو  آرزوهامو خاطرات و  روزهای تلخ و شیرینمو لابه لای حرفایی که برات گفتم پیدا میکنم.....

میدونم....شاید برای این حجم از ناامیدی یکمی زود باشه...اما تصور  آینده ای که مبهمه چراغای دلمو خاموش میکنه...گذر زمان منو میترسونه...هر روزی که خورشید طلوع می کنه فکر یک روز پیرتر شدن ،یک روز بزرگ تر شدن بدون حضورت ، یک روز نزدیک تر شدن به عدد سن بعدیم......همه اینا دیوونم میکنه.. پیشی گرفتن عقربه ها از هم ، ورق خوردن روزای تقویم ،تو دنیایی که خالی از توئه چیزی بیشتر ازتکرار یک دلهره نیست......دنیای بدون تو هر چقدرم خوب باشه یک جاییش میلنگه.....این روزای من هیچوقت برنمیگرده، جوونی من هیچوقت برنمیگرده،

غصه ی پیر شدن بدون تو ، از سقف تحمل من خیلی بلند تره....

نبودن تو فقط نبودن تو نبست

نبودن خیلی چیزاست‌.....من سر نداشتن تو از خدا هم خیلی دور شدم...

هر بار تو رو آرزو میکردم، به نیت رسیدنت قران میخوندم و دعا و هزار مدل نذر و نیازی که هیچکدومش به اجابت نرسید...... هربار که با نور امید روشن قلبم خدا رو صدا میزدم و جوابی نمیشنیدم....حتی خدا هم شاید حوصله شنیندن صدامو نداشت....انگار که گوشیو برمیداشتم و ساعتها روزها ماهها سالها با کسی حرف میزدم که پشت خط نبود....

هرچی که روزها و سالها و ماهها میگذره احتمال اومدنت به زندگیم کمتر و کمتر میشه.....هر چی زمان میگذره دورتر میشم از تو از خدا از خودم....از اون دختر بیست ساله ای که پر از شور و حال بود و هزار و یک آرزوی صورتی تو سرش بود..‌‌‌‌‌...آرزوهایی که  اینروزا جای اینکه خاطره باشن یک مشت رویای محالن.....

 

نبودن تو نبودن خیلی چیزاست.....

تو همون بغضی که موقع  دیدن ویدیوی تولد سورن گلومو گرفته بود

تو همون اشکی که وقتی مامان پانیذ قربون صدقش میره از گوشه چشمم پاک میکنم 

کاش همون خدایی تو رو نداد بهم ، آرزوی داشتنتم از قلبم پاک کنه.....

پسندها (1)

نظرات (2)

مامان فاطمهمامان فاطمه
31 خرداد 99 11:37
خیلی زیبا مینویسی بانو جان...الهی ک هرچ زودتر خدا دستتو تو دست فرشته ای ک ارزوشا داری بزاره و با این خبر خوب خوشحالم کنی❤️
مامان آینده ات
پاسخ
ممنونم از محبت و آرزوی زیباتون 🌺❤
زینبزینب
2 شهریور 99 9:25
چقدر ما مادران منتظر شبیه  همیم
مامان آینده ات
پاسخ
خیلی 🌺
کاش خدا حاجت دل همه منتظرا رو بده
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دلیارم❤ می باشد