وبلاگ دلیارم❤وبلاگ دلیارم❤، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره
پیوند عشق من و یار دلمپیوند عشق من و یار دلم، تا این لحظه: 2 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

دلیارم❤

وقتشه؟

1398/1/5 14:12
217 بازدید
اشتراک گذاری

 وقتشه؟؟؟ نمی دونم.... نمی دونم اونقدری بزرگ شدم که بتونم تصمیم درستی درموردش بگیرم یا نه؟  بعداز اون اتفاقی که مهرماه گذشته افتاد، از هر آدمی که به با عنوان امرخیر زنگ میزنه وحشت دارم.....از همه رسم و رسومات مسخره ی شهرم بیزارم ولی گاهی باخودم میگم کاری نکن بعدا پشیمون شی از این ترس مسخره!  دچار یک تناقض و دوگانگی ام.معیارهام با ایده آل های خانوادم خیلی متفاوته....نمیدونم درست فکر میکنم یا نه....نمیدونم‌ چندسال بعد مثل الانم فکر میکنم یا نه؟ حتی فکر میکنم با اینکه خیلی میتونم انعطاف پذیر باشم و مته به خشخاش نزارم ولی در عین حال انگار خیلی سخت گیرم و ایرادهای شاید الکی میگیرم شایدم نه! توی این مدت سه تا گزینه بود که هر سه تاش تو نطفه خفه شد البته آخریش قراره خفه شه هنوز نشده😅 اولیش ده سال بزرگتر بود...من ادمایی و که ده سال بزرگترن ازم با پیشوند آجی و عمو صدا میزنم! حتی با خاله و عموی کوچیکم کمتر از ده سال فاصله سنی دارم و اصلا نمیتونم کنار بیام با این قضیه..‌‌خوشبختانه خانوادم در این زمینه هم نظرن باهام.... دومیش نظامی بود.با این قضیه مشکلی نداشتم‌.البته نمی دونم داشتم یا نداشتم چون هیچی درمورد نظامی ها نمی دونم. ولی روزای آخر اسفند بود و زندگیم بدترین شرایط و داشت...تو خونه سیل اومده بود همه چی روهوا بود ، پدرم تو جلد دیو صفتی اش فرو رفته بود ، صبح با آشوب و دعوا و تهدید به شب میرسید، همه روز گریه و ترس و وحشت بود، پدر تا شب خونه نمیومد ، نمیشد طرفش رفت چه برسه باهاش حرف زد..‌‌مادر قرار بود باهاش صحبت کنه ولی تو اون شرایط فاجعه اصلا امکان نداشت و مادرم خودش رد کرد.... البته بخاطر نظامی بودن رد کرد اگه شرایطی داشت که به مذاق خودش خوش میومد امکان نداشت رد کنه حالا تو هر شرایط فاجعه ای هم که بودیم! چون تجربه ثابت کرده افرادی که اون بخاد میتونن بیان فرقیم نداره من چه نظری داشته باشم..... سومیش طبق شنیده ها آدم خوبی بود به قول خودشون بچه مسجدی! شغل مناسبی هم داشت گویا ولی پشت تلفن به مادرم گفته بودن خط قرمزش چادره! من قبلا چادری بودم ولی با اجبار پدرم.هیچوقت فلسفه و حکمتش و نفهمیدم و هربار که از مادرم خواستم توضیح بده علتش و نمیگفت! بعدا فهمیدم خودشم اعتقادی بهش نداره و زورکی سر میکنه! ولی به قول بزرگترا جوونای این دوره زمونه برا هرچیزی دلیل میخان و بدون دلیل هیچ چیزی و نمی پذیرن.... پدر خودم خیلی رو این مسئله حساس بود ولی فقط باعث تتفر من (و خواهرم) از مقوله ی چادر شد.....چون همیشه اجبار تنفر میاره..... نمی دونم چطور شد که اون آدم زورگویی با مسئله ای که انقدر براش مهم بود کنار اومد و با اینکه میدونم ناراحته از این موضوع ولی دیگه حرفی نمیزنه.... خیلی وقت از کنار اومدنش با این مسئله نمیگذره و میدونم وقتی بفهمه بخاطر چنین مسئله ای یکی رد شده ناراحت میشه..... به من ربطی نداره اگه واقعا مهم بود براش برای آموزشش باید تلاش میکرد.همونطور که برای نماز و حجاب و روزه تلاش کرد و دلیل و آیه آورد.... راستش حجاب جز اعتقادات تثبیت شده منه و به هیچ قیمتی نمیتونم کنار بزارمش و برام مهمه که طرف مقابلم هم براش مهم باشه.....ولی با آدم خشک مذهبی که اعتفاداتش بهش دیکته شده باشه نمیتونم ازدواج کنم!  من سالها بخاطر همین عبای مشکی دچار افسردگی میشدم وقتی می دیدم تو مهمونی ها هم سن و سال هام لباس های رنگی میپوشن و من مثه مادربزرگا باید تو چادر پیچیده باشم.‌....سالها از مهمونی متنفر بودم از عید دیدنی متنفر بودم و الان اولین سالیه که اون احساس بد و نسبت به خودم ندارم..... نمی دونم چند درصد دارم تصمیم اشتباه میگیرم .چون با وضع جامعه ای که پسرا هفته ای یه بار با یکی دوست میشن و هفته بعد عاشق یکی دیگه میشن ، چنین آدمایی شاید کم پیدا بشه !  نمی دونم چند درصد دارم اشتباه میکنم ، نمیدونم اگه چند سال بگذره بازم همین طور فکر میکنم یا نه.... فقط میدونم خسته شدم از سبک سنگین کردن آدمها....نمیدونم خدا چه حکمت و تقدیری قراره رقم بزنه که انقدر داره لقمه رو دور سرم میچرخونه......  

پسندها (3)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دلیارم❤ می باشد