آشوب های دنباله دار.....
متنفرم از اینکه همش خوابهای پریشونی میبینم ک نشات گرفته از اون روز نحس و روزای فاجعه ی بعدشه....
خیلی وقت از اون روزا گذشته ولی هنوز ناخوداگاه ذهنم درگیرشه.....
شاید برای اینکه هر روز و هر روز آرزو میکنم سر دخترش یا نمیدونم دختراش بیاد ، همه اون لحظه های سختی که بخاطر یه زنیکه لعنتی تحمل کردم....همه اون غرور و شخصیتی که خورد شد....اینکه از مادر خودم متنفر شدم....
شاید اگه می بخشیدمش دلم ارامش بیشتری داشت ولی هنوز شبا خواب ادمایی میبینم که هرگز ندیدم....
خواب میبینم دخترش جای منه.... و حتی تو خواب آرزو میکنم همه اون بلاها سرش بیاد....
و من هرچی طی روز تلاش میکنم خودم و سرگرم کنم و به خیلی چیزا فکر نکنم ، اما خواب های پریشون نصفه شبی، دلم و آشوب میکنه....
شاید تا وقتیکه برای اونا بد میخام ، خودم به خوشبختی نمیرسم....
ولی من اونقدر دلم بزرگ نیست که بتونم اون زنیکه مسخره رو ببخشم.....
و این آشوب های دنباله دار دست بردار من نیست....