شب قدر
نمیدونم که حکمتش چیه که اینروزای زندگیم درست افتاده تو شبای قدر.....
و چقدر لازمم بود ای شبها.....اولین شب قدر گذشت.....
دعای جوشن که شروع شد ، حین شستن استکان نعلبکی های مهمونای احیا آروم زیر لب سبحانک یا لا اله الا انت میخوندم....یه بغض عجیبی تو گلوم که نه، تو دلم گیر کرده بود...شبهای قدر امسال با هر سال فرق داره......
دلم میخاست تا فراز آخر جوشن فقط اشک بریزم.....
هر که خود داند و خدای دلش، که چه دردی ست در میان دلش.....
دیشب خلوت تر از هرسال بود ، پذیرایی هم یکم سبک تر بود و تقریبا نود درصدش به عهده من...فقط به چند صفحه کوتاه جوشن و ابوحمزه رسیدم...چقدر عاشق دعای ابوحمزه م...انگار تک تک واژه هاش از ته دل خودت نوشته شده باشه..همیشه میخاستم یه بار معنی شو از اول تا آخر بخونم....ولی هیچ وقت فرصتش پیش نیومده.....حالا وقتشه، تو این شبا وقتشه، حالا که بیشتر از هر وقتی تک تک واژه هاش حرفای دلمه.....
الهی لا تودبنی بعقوبتک و لا تمکر بی فی حیلتک...
امیدم به وقت قرآن سر گذاشتن بود ...... تا قرآن و گذاشتم رو میز تلفن و رفتم وضو بگیرم عمه ام مشغول شستن استکان نعلبکی ها بود،کمی کمکش کردم و دیگه نزاشت ادامه بدم....وقتی برگشتم قرآنم و نبود.... یکی دیگه برش داشته بود.....وسط ب علی بن الحسین ، دیدم که بچه عمم سرش و گذاشته پایین داره از در آشپزخونه میره بیرون.....بچه فقط تو دایره دید من بود، کتاب دعا رو گذاشتم زمین و پریدم سمتش.....خلاصه که نفهمیدم چطوری گذشت......
احیا تموم شد، مهمونا رفتن، هرکی یه گوشه رختخواب انداخت ، عمه کوچیکه وسایلهامونو از اتاق انداخت بیرون که کسی خدایی نکرده مزاحم خواب بچش نشه، اتاق مادربزرگ رو هم عمه بزرگتری قرق کرد ، من و مامان و زنعمو بزرگه افتادیم وسط هال ناچارا!
مامان و زنمو هنوز داشتن چیک چیک صحبت میکردن ، چشمام و بستم ، همه بغض های دلم هجوم آوردن دوباره.....بغضی که بند نمیومد و اشکی که نمی چکید......
نفهمیدم کی خوابم برد.....
با درد عمیق دل من
تو دیدی که مردم چه کردن
تو پیش غرورم نشستی
تو زخمای قلبم رو بستی
تو زخمای قلبم رو بستی
مثه رفتن این روزگار
منو تو گریه تنها نزار
منو از آدما پس بگیر
منو دست خودم نسپار......