برای سومین بار....
چه بگویم مگر یکی و دوتا ست...
غم این دل نگفته هم پیداست....
باورم نمیشه....که سرمو میزارم رو کتاب دفترای پخش زمین شده و این آهنگ و پلی میکنم...گریه میکنم.....
باورم نمیشه.....تو تاریکی شب وقتی همه خوابن و من بیدار این آهنگ و پلی میکنم.....گریه میکنم.....
باورم نمیشه حتی وقتی سرمو گرم میکنم تا از فکرش بیرون بیام ، این آهنگ و میزارم.....گریه میکنم....
باورم نمیشه.....دلم نمیخاد از خونه بیرون برم.....وقتی بقیه میرن بیرون من میمونم و این آهنگ و پلی میکنم.....گریه میکنم.....
نماز میخونم....دعا میخونم..... نگفته هم پیداست.....ولی من نمیخام بگم.....
نمیخام بگم چه موضوع مضحکی انقدر دنیام و غم انگیز کرده.....
هنوز هر روز عددهای صلوات شمارم جلو میره....
هنوز امیدوارم با وجود هزار دوره دعای بی اجابت، هزارتا صلوات نذر ام البنین معجزه کنه.....
هنوز نمازای طولانی میخونم و دعاهای بلند بلند......
نمیتونم باور کنم خدایی که فضل و رحمتش همه دنیا رو بغل کرده ، چطور میتونه نسبت به بنده ی کوچیک و ضعیفش که فقط و فقط به خودش پناه آورده ، انقدر بی رحم باشه.....
نمی تونم باور کنم این سومین باری بود که خدا زمینم میزد....
.سومین باری که غرور دخترونم زیر پای بی خردان خورد میشد.....
اتفاقی که ازش واهمه داشتم....
که روزی هزار و یه یه بار خدا رو قسم داده بودم به همه عزیز کرده هاش که اون اتفاق نیفته ......
حالا داشتم برای سومین بار تجربه ش میکردم.....
چه تجربه تلخ و سنگینی......
یا برگرد یا این دل را برگردان...
یا بنشین یا این آتش را بنشان.....
آه ای جان آخر تا کی سرگردان......
چه دلی داری خدا.....
حداقل به حرمت امام حسینت
به حرمت فاطمه زهرات
به حرمت صاحب الزمونت
به حرمت دختر سه ساله کربلا.....
میدونم که برات کاری نداشت تقدیر و طوری رقم بزنی که هم خیر و صلاح باشه هم از اون اتفاق و اینهمه آشوب و پریشونی خالی باشه.....ولی نخواستی.....
بخاطرتو بود که با تصمیم گرفتم با ترسی که دنیامو احاطه کرده بود ، مواجه شم....
میدونستم تویی که تا اینجاشو درست کردی بقیشم مثه جور شدن تیکه های پازل جور میکنی.....
من همیشه و همیشه فقط تو رو صدا زدم ولی تو شنونده خوبی برای حرفام نبودی.....
نمیدونم چطور میتونم هنوزم دوستت داشته باشم شاید از روی ترس شاید چون میترسم شکایت کنم و اتفاق های بدتری رو برام رقم بزنی....
ولی من دلم میخاست یه جوری دوست داشتمت که از روی ترس نبود از روی باور قلبی به سمیع و بصیر بودنت بود.....