وبلاگ دلیارم❤وبلاگ دلیارم❤، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه سن داره
پیوند عشق من و یار دلمپیوند عشق من و یار دلم، تا این لحظه: 2 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

دلیارم❤

روزای پیچیده ی ما

و منی که هنوزم دلم برای اینجا بودنهام و نوشتن واسه تویی که ندارم تنگ میشه من اومدم تهران تا کارای دفاعمو انجام بدم اما نشد که دفاع کنمو تموم شه بره میمونه برا ترم بعد اما من به بابات گفتم گور بابای همشون گور بابای همه اونایی که اذیت میکنن و نمیزارن دفاع کنم، من میخام یه بچه برا خودم بیارم...... تصمیمو گرفتم مامان. میخام مامانت بشم اگه خدا بخاد و مشکل جدیدی جلو راهمون نباشه........ اینروزا من و بابات از هم خیلی دوریم من تهران ، اون بوشهر..... نمیدونم دلهامون ولی چقدر به هم دور یا نزدیکن..... تو ظاهر مهر و محبت بابات کم شده ولی تو عمل همون مصطفی دلسوز و مهربونه...... نمیدونم...... دلم میخاد بدونم چ...
12 بهمن 1402

بدون عنوان

وبلاگت ۸ ساله شده دل یااارم وقتی شروع کردم به نوشتن تو وبلاگت ، تازه ترمای اول دانشگاهم بود.....اونوقتا نمیدونستم قراره یه روزی با بابا مصطفی ی تو ازدواج کنم.‌‌‌...... چه روزایی بود.....یه قصه ها و تلخ و شیرینایی که تو این خونه مجازی ثبت کردم......حالا دیگه همه وبلاگ نویسا کوچ کردن و خبری ازشون نیست. دلم برای اون دوران تنگ میشه. فکر کنم فقط منم که گاهی سر میزنم و هنوزم برات مینویسم  دوسال و نیم از اومدن بابای تو به زندگی مامان آیندت میگذره.....و یک سال و یک ماه شده باهم زیر یه سقف زندگی میکنیم اما هنوز تو رو نداریم در حالیکه جفت مون دلمون پر میکشه برات....نمیدونم کدوم قانون نانوشته گفته من اول باید دفاع کنم......
19 آذر 1402

مامان تو بودن..‌‌

شکوفه ی گیلاسم خیلی نزدیک به خودم احساست میکنم انگار تا داشتن تو چیزی نمونده و این بهم الهام شده!  نمیدونم یه حال عجیبیه فکر میکنم تو یه پسر کوچولویی گاهی وقتا خوابتو میبینم خواب میبینم عذاب وجدان دارم که دوستت ندارم، چون من دلم دختر میخواسته.‌‌‌‌.... با خودم فکر میکنم چطور میتونم یه پسر کوچولو رو دوست داشته باشم؟ یعنی جایی تو دلم باز میکنه؟ همیشه تو خیالات و تصورات و آرزوهام مامان یه دختر صورتی بودم.....من رویای مامان بودنمو با یه دختر موفرفری ساختم...... اما احساس میکنم خدا میخاد بهم یه پسر بده.....احساس میکنم خیلی بهم نزدیکی، اومدنت انگار مثل رگ گردن بهم نزدیکه‌‌‌‌......
4 آذر 1402

همیشه آرزوی تو....

میبینی مامان؟ داره ۸ ساله میشه وبلاگت.....از وقتی ۱۹ ساله بودم برا تو نوشتم..‌‌‌....از همون روزا عمیقااا دلم میخاست مامانت بشم......همیشه یه تیکه از قلب و روح من بودی و همیشه هستی امروز دقیقا یک هفته از اولین سالگرد عروسی من و بابا میگذره.‌‌‌‌‌‌‌.... وقتی برات مینویسم "بابا' خیلی عجیبه برام‌....بابا شدن چقدر براش قشنگه..... ولی داشتن تو انگار هر روز برام دست نیافتنی تر میشه.....اما من هنوزم با آرزوی تو زندگی میکنم مامان. میدونم میای و یه روزی زندگی مون و غرق نور و برکت میکنی. میدونم یه روزی همه لباس قشنگایی که این روزا  برات میخرم تنت میکنم و با همه عروس...
21 آبان 1402

تدیِ مامان بافت!

سلام دل یارم خیلی دوست داشتم کنار خودم داشتمت و الان عکس از شیرین کاریا و شیطنت هات میزاشتم ولی هنوز وقت اومدنت به زندگی ما نشده و من دلم میخاد اون روز قشنگ زودتر بیاد و زندگیم با وجودت پر از نور و قشنگی بشه....💖 امروز اومدم توی خاطرات مون بنویسم که  مامان برات تدی مخملی خوشگل درست کرده و انقد ذوقشو داره که میخاد برات ثبتش کنه😁  چقد ذوق کنم اون روزی که تو با تک تک اسباب بازیا و عروسکایی که برات درست کردم بازی کنی مبارکت باشه شکوفه گیلاسم🍒 ...
27 شهريور 1402

بدون عنوان

میخاستیم وقتی دفاع من انجام شد و قصه ی طولانی ارشدم تموم شد ، به زندگی بیاریمت.....اما انقدر سخت و پیچیده شده که معلوم نیست کی تموم بشه‌‌‌‌‌‌‌‌...... امسال، توی اولین سال زندگی مشترک من و بابا، تو خونمون روضه گرفتیم، و من نذر کردم سال بعد هم ارشدم تموم شده باشه و هم تو رو داشته باشم، اونوقت روضه ی خونه مون و هرساله میکنم.....ان شالله که این اتفاق بیفته و برکت روضه ی امام حسین تو خونه مون، تو رو بهمون ببخشه.....ما امیدوارترینیم و مشتاق ترین به داشتن تو توی روشنای زندگیمون نور مامان‌‌‌....
29 مرداد 1402

درآرزوی تو

زیباترینِ مامان کاش الان تو بغلم بودی برات لالایی میخوندم، باهات بازی میکردم، غذا میدادم بهت، باهات زبان تمرین میکردم، کتاب میخوندم برات.... کاش سال بعد حوالی همین موقعا توی دلم داشته باشمت...‌‌من با آرزوی داشتنت بزرگ شدم.....نمیخام بدون تو پیر بشم. کاش خدا تو رو به زندگی من و بابا بده....
10 مرداد 1402
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دلیارم❤ می باشد